خیلی دوست دارم به خودم و خیلی های دیگه توهین نکنم اما خب از لحاظ رفتارشناسی اگر بخوام مثال بزنم، میشه شبیه کاری که گوسفندها انجام میدن! یعنی همه منتظر پشت سر یکی می مونن تا ببینن اولین نفر چی کار میکن، ولو اینکه بره بیفته توی رودخونه و آب ببرش، بقیه هم پشت سرش میرن. حتی توی طرز رانندگی کردن هم میشه این رفتار به وضوح مشاهده کرد.
خب با یک شوق و ذوقی میری می خونی، خوشت میاد و ادامه میدی اما هیچ کس نیست از آینده ای که معلوم نیست قراره نصیبت بشه برات حرف بزن. از اینکه از چیش خوشت اومد که افتادی دنبالش؟! از اینکه اگر بهش نرسیدی چی کار می کنی؟! هدف دیگه ای به غیر از این یکی هم داری یا نه؟!
حالا می خونی و میری بالاتر تازه می فهمی اصن سر در نمیاری! اون علاقه های دوست داشتنی به اندام و قلب و ریه و کلیه کجا و این فرمول ها و بساط تست و کنکور کجا. بعدتر مثل هزاران هزاری که نه تست زدن و نه تست زدن بلد بودن به مسیرت ادامه میدی و وارد رشته ای میشی که نه علاقه ای بهش داشتی و نه سر رشته ای از اون داری و نه ...
می خونی، می خونی، می خونی تا به یه جایی می رسی که می فهمی ای کاش مثل گوسفند سرت نمی انداختی پایین و دنبال بقیه وارد جایی بشی و رشته ای رو بخونی که اصلاً علاقه ای بهش نداشتی و زمین تا آسمون با اون قلب و کلیه هایی که می خوندی فرق داشته. حالا بعد از چندین و چند ترم متوالی ...
دعا بفرمایید که به حد نصاب معدل و واحد گذرانده برسم تا عطای این مدرک رو به لقایش بسپارم و با کاردانی از این محیط به ظاهر آکادمیک بیام بیرون و قبل از عید دفترچه پست کنم برای پا کوبیدن در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی!
با پدر هم صحبت هام کردم و گفتم کارم همین جایی هست که الان هستم و حقوقم و بیمه ام رو از همین جایی که الان مشغول هستم برداشت می کنم و اِن شاءالله در سال آینده با این برنامه ای که دارم قلبشون کمی نرم بشه و آستین های مبارک رو بالا بزنن که صد البته ما از آینده بی خبر هستیم و ای بسا هزار و یک اتفاق غیرمنتظره رخ بده و بالکل مسیر زندگیم عوض بشه.
نگین انگشترم چنین نوشته ای دارد؛ اُفوض اَمری اِلی الله ...
1- سراب تحصیلات عالی و دانشگاه آن چیزی نیست که در واقع به مردم نشان داده می شود؛ ای بسا خیر بسیاری از جوانان در عدم ورود به این مکان باشد.